بنام خدای حکیم
سلام دوستان
بیایید مطلب جالبی را با هم مرور کنیم از یک درد جانکاه و از یک بدعت مدرنیته
بیایید از برهنگی این بیماری قرن از دید یک پدر نگران خارجی از زاویه ای دیگر نقل و یاد کنیم:
برهنگی»بیماری قرن ماست
تهران- خبرگزاری ایسکانیوز ـ دخترم جرالدین! از تو دورم اما حتی یک لحظه، تصویرت از دیدگانم دور نمیشود.تو کجایی؟ در پاریس، روی صحنه تئاتر پرشکوه «شانزه لیزه»...؟این را میدانم و چنان است که گویی در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را میشنوم.
به اهتمام: بیژن غفاری از ساری
جرالدین عزیز! در نقش ستاره باش وبدرخش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستادهاند به تو فرصت هوشیاری داد؛ بنشین و نامهام را بخوان،شاید این آخرین دست نوشته ام برایت باشد.
من پدرت هستم و امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران، گاهی به آسمانها بکشاندت.
به آسمانها برو اما گاهی هم به روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن، زندگی بینوایانی که با شکم گرسنه و پاهای لرزان ؛ هنرنمایی میکنند.من خود یکی از همینها بودهام.
دخترم! تو مرا درست نمیشناسی. در آن شبهای بس دور، با تو قصهها بسیار گفتم اما غصههای خود را هرگز نگفتم؛ آن هم داستانی شنیدنی است.
داستان آن دلقک گرسنه که در پستترین صحنههای لندن، آواز میخواند و صدقه میگرفت داستان من است.
من طعم گرسنگی را چشیدهام. من درد نابسامانی را کشیدهام و از اینها بالاتر، رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقیانوسی از غرور در دلش موج میزند و سکه صدقه آن رهگذر، غرورش را خرد نمیکرد.
با این همه، زندهام و از زندگان پیش از آن که بمیرند؛ حرفی نباید زد. به دنبال نام تو، نام من است:«چاپلین».
جرالدین عزیز؛دخترم! دنیایی که تو در آن زندگی میکنی، دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب، آن هنگام که از سرسرای پرشکوه تئاتر «شانزه لیزه» بیرون میآیی؛ آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. حال آن راننده تاکسی که تو را به خانه میرساند را بپرس.
حال زنش را بپرس و اگر باردار بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت ،مبلغی پنهانی در جیبش بگذار.
به خدمتکارم در پاریس گفته ام فقط پول این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد، اما برای خرجهای دیگرت باید صورتحساب بفرستی.
دخترم! گاه و بیگاه با مترو و اتوبوس، شهر را بگرد و مردم را نگاه کن. زنان بیوه و کودکان یتیم را بشناس و دست کم، روزی یک بار بگو: من هم مانندآنان هستم.
تو واقعا یکی از آنان هستی نه بیش تر! هنر، پیش از اینکه دو بال به انسان بدهد؛ بیش تر دو پای او را میشکند.
اگر به مرحلهای رسیدی که خودت را برتر از تماشاگران دانستی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه پاریس برسان.
آنجا را خوب میشناسم، بازیگران همانند خویش را خواهی دید که از قرنها پیش، زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو هنرنمایی میکنند اما از نور خیره کننده تئاتر «شانزه لیزه» خبری نیست.
دخترم جرالدین عزیز! چکی سفید امضا برایت فرستادهام که هرچه دلت میخواهد بگیری و خرج کنی اما هر وقت خواستی 2فرانک خرج کنی؛ با خود بگو: سومین فرانک ، مال من نیست.این مال یک زن و مرد فقیر و گمنام است که امشب به یک فرانک نیاز دارند.
جست وجو لازم نیست؛ این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت.اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای این است که از نیروی فریب و افسون پول، این «فرزند بی جان شیطان» خوب آگاهم.
من زمانی دراز در سیرک بوده و همیشه و هر لحظه برای بندبازان روی ریسمان بس نازک و لرزنده ؛ نگران بودهام. دخترم! این حقیقت را بگویم که مردم ناپایبند، روی همین زمین بیش از بندبازان ریسمان نا استوار، سقوط میکنند.
دخترم! جرالدین! پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس جهان، تو را فریب دهد و آن شب است که این الماس، آن ریسمان نا استوار، زیر پای تو خواهد بود و سقوطت حتمی است.
روزی که چهره زیبای یک اشراف زاده بی بند و بار، تو را بفریبد؛ آن روز است که بندبازی «ناشی» خواهد بود و همیشه بندبازان ناشی سقوط میکنند. از این رو دل به زر و زیور مبند.
بزرگترین الماس این جهان «آفتاب» است که خوشبختانه بر گردن همه میدرخشد اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی یکدل باش و به راستی او را دوست بدار.
به مادرت گفتهام که در این باره برای تو نامهای بنویسد چون از من بهتر معنی عشق را میداند.او برای تعریف عشق که معنی آن «یکدلی» است شایستهتر است تا من!
دخترم! هیچ کس و هیچ چیز دیگر را در این جهان نمیتوان یافت که شایسته باشد دختری ناخن پایش را برای او عریان کند مگر شوهرت! فراموش نکن «برهنگی» بیماری قرن ماست.
هنوز حرفهای بسیاری برای گفتن دارم اما با این پیام، نامه ام را تمتم می کنم:«انسان باش، پاکدل و یکدل .گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، بارها قابل تحملتر از پست و بیعاطفه زندگی کردن است؛همین.»